فک اصافه چیست؟
فک اضافه
گاهی حرف «را» به جای کسره ی مضاف بعد از مضافٌ الیه آن قرار می گیرد و در این صورت اغلب مضافٌ الیه مقدّم بر مضاف است ؛ مانند بیت زیر از «حافظ» :
* «یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود / دیده را روشنی از نور رُخَت حاصل بود»
مثال های متعدّد دیگر از فک اضافه نوع اوّل:
* «پادشاهی او راست زیبنده ؛ خدایی اوراست درخورنده» (تاریخ جهانگشا، عطاملک جوینی)
یعنی: پادشاهی زیبندهِ اوست ؛ خدایی درخورنده یِ اوست.
* «ای برادر! مرا دست باز بند و پالهنگ در گردن افکن.» (سمک عیّار، فرامرز بن خداداد)
یعنی: دستِ من بازبند.
* «مرا مادرم نام مرگ تو کرد / زمانه مرا پُتک ترگ تو کرد» (فردوسی)
یعنی: مادرم نامِ من مرگ تو کرد.
* «مرا بود نوبت، برفت آن جوان / ز دردش منم چون تن بی روان» = نوبتِ من بود. (فردوسی)
* «آوخ که پست گشت مرا همّت بلند / زنگار غم گرفت مرا طبع غم زدای» (مسعود سعد)
یعنی: همّتِ بلند طبع غم زدایِ من
* «کسی را که همّت بلند اوفتد / مرادش کم اندر کمند اوفتد»
یعنی: همّتِ کسی که بلند اوفتد
* «هرکه را طبع در نظم شعر راسخ شد، و سخنش هموار گشت روی به علم شعر آرد و عروض بخواند.» (چهار مقاله، نظامی عروضی)
یعنی: طبعِ هر که
* «آری هر که را پای به گنج سعادت فرو رود . . . .» (مرزبان نامه، سعدالدین وراوینی)
یعنی: پای هرکه
* «تا خواننده را میل طبع به مطالعه ی ظاهر آن کشش کند.» (مرزبان نامه، سعدالدین وراوینی)
یعنی: میل طبع خواننده
* «چون به سختی در بمانی تن به عجز مده / دشمنان را پوست برکن، دوستان را پوستین» (گلستان، سعدی)
یعنی: پوستِ دشمنان و پوستینِ دوستان را بکن.
* «ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز / کان سوخته را جان شد و آواز نیامد» = جان آن سوخته (گلستان، سعدی)
* «مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد / قضای آسمانت این و دیگرگون نخواهد شد» (حافظ)
* «این را نسخت درست نیست.» (تاریخ بیهقی)
* «بس فراخست حرص را میدان / سخت تنگست رزق را روزن» (جمال الدّین عبدالرزاق)
* «بهر ثواب تیر بلا را سپر شوند / بازوی صبر تو کشد الحق چنین کمان» (جمال الدّین عبدالرزاق)
* «آب را به برابری گرم کرد و به توسط گرمی جذب به مدّتی دراز، تا زمین را یک ربع برهنه شد.» (چهار مقاله، نظامی عروضی)
* «شحنه را دل بر ایشان بسوخت.» (سمک عیّار، فرامرز بن خداداد)
* «چون ابرهه را چشم بر عبدالمطلّب افتاد . . . .»
* «ملک را از آن منظر چشم به وی افتاد.»
* «آن زن را دل به نور معرفت گشاده شد.»
* «چون آن درویش را نظر بر وی افتاد.»
* «ما را دل با استاد امام می نگرد.»
* «گاو را چیزی در گردن افکند.»
* «مردمان گفتند ما را غرض به تبرک است.»
* «در دوزخ را کلید به جز حصول مراد نفس نیست.»
* «این امیر بارهای سیب را سر بگشاد.»
* «بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم» (حافظ)
بارالها...